کمی از نیمه شب گذشته بود . تانیا مارباخ روی تخت خود دراز کشیده بود که صدای آهسته ای از طبقه
پائین به گوش رسید . او احتمال داد شاید پدر و مادرش از میهمانی برگشته اند . خوب گوش داد تا
مطمئن شود اما هر چه گوش داد دیگر صدایی به گوشش نرسید . با خود گفت : حتما دیوانه و خیالاتی
شده ام اگر آن ها می آمدند ، من صدای اتومبیل آن ها را می شنیدم اما هیچ صدایی به گوشم نرسید .
چند لحظه بعد دوباره صدایی از طبقه پایین به گوشش رسید
این بار صدا کاملا واضح و روشن بود . او با
وحشت زیاد از جای خود پرید . اشتباه نمی کرد حتما کسی در طبقه پایین مشغول کاری بود . او با
وحشت زیاد کارولین را از خواب بیدار کرد . کارولین دختر باغبان آن ها بود . تانیا علیرغم مخالفت والدینش
با کارولین صمیمی بود و او را مثل خواهر نداشته اش دوست داشت،به همین خاطر اغلب روز ها و شب
هایی که پدر و مادرش در خانه نبودند او را به ساختمان می آورد و با هم به تمرین پیانو یا درس هایشان
می پرداختند . آن شب هم وقتی تانیا مطمئن شد تا دیروقت به خانه بر نمی گردند ، کارولین را برای
شام دعوت کرد . آن ها بعد از تمرین درس هایشان ، کمی پیانو نواختند و بعد هر دو از شدت خستگی به
خواب رفتند. وقتی تانیا،کارولین را بیدار کرد آهسته به او گفت : گوش کن کارولین!احساس می کنم یک
نفر وارد خانه شده . صداهایی ازپایین به گوش میرسد !
آن ها هر دو نفس ها را در سینه حبس کردند و گوش دادند . این بار هر دو صدای آهسته ای را شنیدند .
کارولین از روی تخت بلند شد و گوش خود را به سوراخ کلید چسباند تا خوب صدا را بشنود . بعد به
سمت تخت خواب برگشت و آهسته گفت : مثل این که دزدی واردخانه شده و مشغول جمع آوری وسایل
است !
تانیا که به شدت ترسیده بود ، گفت:ممکن است او مسلح باشد . حالا چه کار کنیم؟ کارولین به طرف
تلفن رفت تا از پلیس کمک بگیرد . اما تانیا دست او را گرفت و گفت:به تلفن دست نزن ! اگر از این جا
شماره بگیری،تلفن داخل سالن هم شروع به شماره گیری می کند و دزد بلافاصله متوجه موضوع می
شود . کاورلین آهسته گفت : تو همان جا بمان ! من میخواهم ....
او دیگر نتوانست جمله ی خود را تمام کند زیرا برای چند لحظه نور چراغ قوه ای را پشت در اتاق دید و
صدای پا او را هم روی پله ها شنید . کارولین به سرعت خود را پشت در اتاق مخفی کرد . در همین
لحظه در باز شد و کارولین صدای نفس های یک مرد را شنید و پس از آن چراغ قوه روشن شد و نور آن به
چهره وحشت زده تانیا که روی تخت نیم خیز شده بود ، افتاد . کارولین آن مرد را موقعی که کاملا به تخت
خواب کارولین نزدیک شده بود ، دید.مرد ناشناس خطاب به تانیا که زبانش از ترس بند آمده بود گفت :
به به یک شاهد کوچولو !تجربه می گوید حتی یک شاهد کوچولو هم خطرناک است!
ناشناس می خواست به سمت تانیا برود که ناگهان ضربه ی محکمی به سرش خورد!مرد ناشناس حتی
فرصت نکرد تا فریاد بزند . کارولین به راحتی نفس کشید و مچ دست خود را که به شدت درد گرفته بود
ماساژ داد.او با مجسمه مرمری کنار اتاق چنان بر سر دزد کوبیده بود که دست خودش آسیب دید .
مرد ناشناس با این ضربه به زمین افتاده بود و کوچک ترین حرکتی نمیکرد . کارولین به سرعت پرده های
اتاق خواب را کشید و کم نور ترین لامپ را روشن کرد که نور چراغ از بیرون دیده نشود . تانیا که دهانش
از شدت وحشت و تعجب باز مانده بود ،حرکات کارولین را نگاه می کرد و دید که او روی جسد خم شد و
نبض او را گرفت . بعد هم گوش خود را روی قلبش گذاشت و سپس آهسته سر خود را بلند کرد و گفت :
او مرده !
تانیا ساکت بود و نمی دانست چه بگوید . کارولین بدون توجه به تانیا مشغول جست و جوی جیب های
کت و شلوار دزد شد . از یکی از جیب های دزد یک دسته اسکناس و یک گردنبند زمرد بیرون آورد . تانیا
که از شدت ترس می لرزید با دیدن اسکناس و گردنبند زمرد گفت : این گردنبند زمرد در گاو صندوق پدرم
بود . پدرم می خواست پس فردا به مناسبت روز تولد مادرم به او هدیه بدهد .
کارولین شانه های تانیا را گرفته و تکان داد و گفت : تانیا آرام و قوی باش ، این جسد را باید از این جا
بیرون برد و تو هم باید به من کمک کنی . ممکن است این پول ها هم مال پدرت باشد .
تانیا جواب مثبت داد و گفت
ـ بله!پدرم همیشه حدود هزار مارک پول نقد در گاو صندوق خانه دارد.
به هر حال آن ها اول جسد دزد را از اتاق به داخل صندوق عقب اتومبیل بردند . بقیه کار ها هم به اتفاق
انجام دادند . اول با دقت در خانه شروع به جست و جو کردند تا ببیند که از دستبرد دزد چه اثری در آن جا
باقی مانده است .خوش بختانه دزد هیچ گونه اثری از خود به جای نگذاشته بودند. او از در عقب وارد
خانه شده و چون کفش لاستیکی به پا داشت اثری از جای کفش او روی فرش ها باقی نمانده بود . در
گاو صندوق را هم با مهارت طوری باز کرده بود که به آن آسیبی نرسد . کارولین و تانیا بسته اسکناس را
شمردند و با گردنبند زمرد در جای خود گذاشتند و در گاو صندوق را بستند . به این ترتیب همه چیز مرتب
و سر جای خود بود و کسی اصلا تصور نمی کرد دزدی وارد خانه شده باشد که به قتل رسیده باشد ....
روز بعد ماموران پلیس جسد مردی را کنار چنگل یافتند و بعد از آن که کاراگاه باخمن جسد را معاینه کرد او
را شناخت . جسد متعلق به مردی به نام فلیکس بود که از دزدان با سابقه به شمار می رفت و ۲۱
مرتبه سرقت و محکومیت داشت . با تحقیقات پلیس مشخص شد که شب قبل از قتل فلیکس مقتول با
یکی دیگر از جنایتکاران با سابقه به نام زیپ دعوا و کتک کاری داشته و آن ها همدیگر را تهدید به انتقام
کرده بودند . ماموران به سرعت به سراغ زیپ رفتند تا از او بازجویی کنند ، اما قبل از رسیدن آن ها زیپ
طی یک حادثه رانندگی کشته شده و جسدش در سردخانه بود و به این ترتیب تحقیقات پلیس به مانع
برخورد کرد . اگر چه آلت قتل فلیکس به دست نیامد اما کارگاه باخمن مطمئن بود که زیپ بعد از مشاجره
ای که با فلیکس داشت او را غافلگیر کرده و با ضربه ای که به سرش آورده او را کشته . پزشک قانونی
هم مرگ فلیکس را بر اثر ضربه جسم سنگین به سرش تشخیص داد . تحقیقات پلیس هم چنان ادامه
داشت . روز بعد کاراگاه باخمن با خبر شد که به یکی از مغازه های تابلو روشی خیابان گوته دستبرد زده
اند و از صندوق آن مغازه حدود هفتصد مارک به سرقت رفته است .از تحقیقاتی که ماموران مغازه انجام
دادند به این نتیجه رسیدند که سرقت ظاهرا کار فلیکس بوده است . اما سوال این جا بود که ۷۰۰ مارک
مسروقه در جیب او نبود ٬ در حالی که سرقت در همان شبی اتفاق افتاده بود که فلیکس به قتل رسیده
بود و ظاهرا بین سرقت و قتل ٬ دو سه ساعتی بیشتر فاصله نبود و به این ترتیب فلیکس نمی توانسته
آن پول را خرج کرده باشد.
کاراگاه باخمن مدت ها در فکر آن بود که این پول چه شده و بالاخره به این نتیجه رسید که زیپ بعد از آن
که فلیکس را غافلگیر کرده و او را به قتل رسانده ۷۰۰ مارک پول مسروقه را هم از جیب او برداشته
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 18
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 313
بازدید کل : 48542
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1